آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

آیلین کوچولوی ما

خاطرات و لحظات دو فرشته زیبا از زبان یک مادر

هفت ماهگی دختر کوچولو

دختر مامان ! به سلامتی ماه هفتم زندگیت رو پشت سر گذاشتی و قدم گذاشتی تو ماه هشت .هفت ماهگیت هم مبارک باشه گل زیبای من  باز خودشو لوس کرد .   همینجور به لوس شدن ادامه بده هاااااا   ..خب ؟!!!! نفسم واسه چکاپ فردا میریم یعنی دو روز دیرتر و نتیجه اش رو اضافه میکنم .چند روزی بود که آبریزش بینی داشتی از بس که آب و هوای تبریز تکلیف آدمو مشخص نمی کنه هوا کاملا گرم بود و من تاپ شرت تنت میکردم یهو خنک شد البته خنک که نه ....سرد ...دوباره پنجره هامون بسته شده و دوباره لباسای آستین بلند و شلوار تنت میکتم ولی مثل اینکه تا مامانی بجنبه شما یه کوچولو سرما خورده بودی البته خدا رو شکر الان خیلی آبریزش بینی ات کم شده عزیزم . عا...
12 تير 1391

خیلی ناراحتم

عزیزم چند روز بود آبریزش بینی داشتی و من چون سرفه ای چیزی ازت ندیدم فکر کردم بدون دارو خوب میشی آبریزش بینی ات هم خیلی کم شده بود ولی از دیروز بعد از ظهر حس کردم دست و پات گرمند و همچنین سرت تب سنج گذاشتم دماش معمولی بود ولی شب که شد حسابی تب کردی و فهمیدم که یه جایی از بدنت عفونی شده  منم تنها بودم و  کلی بهم ریختم به بابایی زنگ زدم گفت بیام  گفتم اگه استامینوفن اثر نکرد بیا (باباییت ادارش دوره و بعضی شبا رو تو خوابگاه اونجا میمونه) سریع بهت استامینوفن دادم و آخر شب دمای بدنت برگشت بیچاره بابات که هر چند دقیقه یه بار زنگ میزد حالتو میپرسید دیگه بهش گفتم نیا فردا صبح میبرمش دکتر چون دمای بدنت عادی بود ...
12 تير 1391

بالاخره موفق شدی

سلام فینگیل مامان سلام دخمل تنبل من بالاخره دیشب 5 روز مونده به هفت ماهگیت خودت .. خودت بدون کمک من غلت زدی یه هورای گنده ه ه  ه ه ه ه ه ه ه ه ه آفرین به تو عزیزم خیلی وقت بود تلاش میکردی و تا کمر برمیگشتی ولی به قسمت پوپول که میرسیدی هر کاری میکردی برنمیگشت    ولی آخرش تونستی و برگشتی حالا دیگه مگه ول میکردی میخواستم پوشکتو تنت کنم مگه میذاشتی حالا که تونسته بودی برگردی انگار کیف میکردی هی برمیگشتی و میخندیدی .. الهی قربون تو برم من .تاااااااااازه یه چیز یه کوشولو بدون کمک هم میشینی جیگرتو من بخوررررررررم  ...
6 تير 1391

اولین روز مهد کودک

  قشنگترین اتفاق زندگی ما          سلام عزیزترینم ، گل قشنگم ، گفته بودم که مدیر مهد کودک گفته بود از تیر ماه جا واست خالی میشه و منم که از ١٥ خرداد رفتم سرکار و اون دو هفته رو به غیر از دو روزش که بردمت اداره بقیه اشو مامان جون اومد و ازت نگه داری کرد روز اول کلی غریبی کرده بودی و اینقدر گریه کرده بودی که مامان جون بیچاره هم گریه اش گرفته بود و فکر میکرد قراره هر روز این برنامه تکرار شه ولی از روز دوم عادت کردی و هر روز هم بهتر شدی معمولا ساعتی که من از سرکار برمیگشتم شما روی روروکت بودی و تا دم در  منو میدیدی با روروک عین فشنگ بدو بدو میاومدی سمتم...
4 تير 1391
1